-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 اسفند 1386 01:32
سه شنبه ۷ اسفند ۱۳۸۶ این روزها را فرزندی آبستن است بگذارتا آینده بیاید و بداند که این روزها بی دلیل تاریک نشدند درست در روزی که خورشید زاییده شد... بگذارتا آینده بیاید وببیند که این سوخته در آتش روزگاری اندیشه ای آبی داشت درست در روزی که دریا زاییده شد... بگذار تا آینده بیاید شاید ببیند و شاید بداند... بگذار آن آینده...
-
اسماعیل دستفروشی در حوالی میدان ونک
جمعه 13 مهر 1386 00:45
جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶ اسماعیل دستفروشی درحوالی میدان ونک می گویم به نام او... و حواله می شوم جایی نزدیکیهای همین میدان هیچ و بن بست های آهنی اش. راه و بی راه چشمخندی نیست که گویی می بینندت با دستانی آماده خواندن و نمی بینی اما از مرگ بی آیینه گی این شهر غبارنشسته. می گویم به نام او وهرچه گوش می نشانم به پای این سبز مرده...
-
لحظه نجویی
پنجشنبه 20 اردیبهشت 1386 22:32
پنج شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶ لحظه نجویی جستجو می کرده ام... خود را و یا شاید تمام زندگی را... به جستجوی لحظه ای که داشتنش را نتوان هیچگاه به راحتی به دستان باد سپرد... و دیر دانستم که تمام زندگی ِرفته ام خلاصه همین لحظه بوده و بس...
-
نمی دانم بر کدام صندلی خالی نشسته و خواهی مرد
پنجشنبه 7 دی 1385 00:20
پنج شنبه ۷ دی ۱۳۸۵ نمی دانم بر کدام صندلی خالی نشسته وخواهی مرد بعد از ده دقیقه که سن توی یک نور قرمز خالی مانده بود... به آرامی از سمت چپ وارد شد و بی اینکه حرفی بزند رفت و جلوی تنها صندلی وسط سن ایستاد... همهمه سالن قطع شد و صدای خش خش بسته های خوراکی که مثل اینکه هیچوقت خیال تمام شدن نداشتن برای لحظه ای خفه شد......
-
خستگی از آن چشمان باز توست و دیگر هیچ
سهشنبه 4 مهر 1385 23:25
سه شنبه ۴ مهر ۱۳۸۵ خستگی از آن چشمان باز توست و دیگر هیچ با چشمان باز تو می گویم که خسته نیستم هرگز، این باکرۀ بی گذشت ِ امروز ِ زمان است که خسته است که دیگر تکرارِ پوچ ِ خود را بی حضورِ من پرسه می زند و دست نیافتنی تر از همیشه از من می گذرد ومرا تا ابد دربی وفایی دخترانهاش جا می گذارد... ... با چشمان باز تو می گویم...
-
جمعه ای که شنبه اش را سِقط کرد
یکشنبه 12 شهریور 1385 00:33
چهرشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۵ دغدغه های یک کارآموز "رولت روسی" نشسته بودی پشت میز... درست روبروی من... با دستت یه دور چرخوندیش... و قبل از اینکه از چرخیدن بایسته چشماتو بستی و گذاشتیش روی شقیقه ات... بهت خیره شدم... شک داشتم... اما فکر می کنم به خاطر لرزش انگشتت بود که ماشه رو کشیدی... باور نمی کردم... شرط رو برده بودم... به...
-
ماهی قرمز
پنجشنبه 2 شهریور 1385 20:18
پنج شنبه ۲ شهریور ۱۳۸۵ ماهی قرمز هنوز زندگی می کند مثل من تو ، مدت هاست که نیستی نه! سه شنبه ای که گذشت جلوی پنجره ایستادی. به من نگاه می کردی؟
-
من؟
شنبه 21 مرداد 1385 01:01
شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۵ من ؟ نه به گل ارکیده حساسیت دارم، نه تو گوش خواهرم لوله خودکار فرو می کنم . نه کفش قهوه ایه ساق بلند می پوشم، نه مثل سانترا موریس وقتی میگم دوستت دارم کنار لبم تو میره. تو 26 سالگی قصد خودکشی نداشتم ، روی گونه چپم هیچ چیزی شبیه ماه گرفتگی نیست. نه یقه پیراهن راه راهم شماره دوزی شده ،نه مثل تواز خواب...
-
خدا آمده بود با گلی در گوشه لبهایش
چهارشنبه 4 مرداد 1385 18:54
چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۵ خدا آمده بود با گلی در گوشه لبهایش من چشمانم را بسته بودم... و غرق بودم در بهشت کودکانه ام... اما امشب مادر لالایی شبانه ام را نمی خواند... و دیگر قصه نمی گفت... او از جهنمش حرف می زد... که آمده بود... که سرخ بود و بی دلیل می سوزاند... چشمانم را باز کردم... شاید ببینمش... اما چشمم به خدا افتاد که...
-
گناهکاران
پنجشنبه 22 تیر 1385 14:34
سه شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۵ بی گناهی شما خود کم گناهی نیست... این هفته با : گناهکاران در : www.eross.blogsky.com
-
خوابی که بی وقفه زنگ می زد
پنجشنبه 8 تیر 1385 00:49
پنج شنبه ۸ تیر ۱۳۸۵ خوابی که بی وقفه زنگ می زد چقدر دیر جواب دادید. داشتم قطع می کردم. یک اتفاقی افتاده............. صدایی نمی آمد. همه جا را سکوت فرا گرفته بود. شب شده بود. مثل اینکه دیررسیده بودم. نمی دانستم چرا. ، اما حتما یک علتی داشت. آنهم امشب که می خواستم زود برسم خانه. تمام روز را دلشوره داشتم. خوابش را دیده...
-
کلاغها همیشه عزادار هستند
چهارشنبه 31 خرداد 1385 21:32
پنج شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۵ کلاغها همیشه عزادار هستند با ردی از رگهای خاموش که لخته شده است بر حلقۀ فشردۀ دستانم نشسته ام... نه... فرورفته ام در نیمکت ِ سرد ِ خاطره ها و دوخته ام نگاه خیره ام را در روبرو به آن درخت کاج که پر است از سیاهی رسواگر کلاغهایی که تا مرز رسیدن شکافته اند تاروپود این آسمان را... تا همگان بدانند که...
-
جایی که تو ایستاده ای
چهارشنبه 31 خرداد 1385 21:22
جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۸۵ جایی که تو ایستاده ای تقصیر هیچکس نیست... حتی تقصیر این آدمها ماشینها خیابانهای شلوغ و چراغهای قرمز هم نیست که هیچ نمی فهمند... که نمی دانند دیر شده است و من هنوز نرسیده ام... تقصیر هیچکس نیست... چون... این تو هستی که همیشه درانتهای شلوغ ترین خیابان شهر، به انتظارمن ایستاده ای... و من دیگربا خود نمی...
-
بیدارگیهای مشمئزکنندۀ یک ذهن ِولگرد
چهارشنبه 31 خرداد 1385 21:18
جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۸۵ بیدارگیهای مشمئزکنندۀ یک ذهن ِولگرد چشمانم را به یکباره باز کردم... در گوشم صدای تیک تیک ساعت دیواری بی وقفه شنیده می شد... احساس سرما می کردم... نشسته بودم برروی صندلی و چیزی می خواندم... با صدای بلند... برای همه... و آنکه کنار من نشسته بود... چشمانش را بسته بود... و گویی خواب بود... و درست روبروی...
-
برای هفته ای که می آید
چهارشنبه 31 خرداد 1385 21:17
جمعه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۵ برای هفته ای که می آید **** تابستان و ظهر و حوض و آب بود ، یادت هست؟ فریاد های پدرکه خسته بود پسر همسایه مان که سلام می کرد و عکسش که لای کتابت بود بلوغ کودکی ام بود که خواب دیدم با تو . در شب تولد پنجاه سالگی. یادم آمد که ساده بودی ، مثل گلی که امروز بر مزارت می گذارم. **** به یاد روزهای خوب...
-
آلزایمر در سی دقیقه
چهارشنبه 31 خرداد 1385 21:13
پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵ آلزایمر در سی دقیقه نشسته بود... دقیقا کنار من... یا من کنار او... برای اولین بار که دیدمش... بشمار تا سی... نور چراغها منعکس بر نیم رخ او... سرد و رویایی... او به ساعتش نگاه می کند... و من به او... بشمار بیست وپنج... ماشین تکان می خورد... اما برای من بی حرکت است و نیزبرای او... خیابان در حرکت...
-
پنجره ای باز شده رو به دیوار
چهارشنبه 31 خرداد 1385 21:12
چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵ (۱) پنجره ای باز شده رو به دیوار جای جای خانه کلاف ِ سردرگم ِ جستجوست و مترسک ِ خفته بربستر ِ من خواب ِ پرواز تورا می بیند دراین مزرعه سنگین تاریکی... برمی خیزم شاید به جستجوی تو وبازمی کنم تنها پنجر ۀ یافته را بر دیوارروبرویش نقش پرنده هزارسال گریخته دوباره درچشمان من آشیانه می سازد. (۰) ماه...
-
درست در همان لحظه
چهارشنبه 31 خرداد 1385 21:12
یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۵ (۱-) درست در همان لحظه نبند دو چشم ِخسته را رسیده است لحظه نو گشتن ما بهار ِ جاودانه شو بخوان ترانه ای که باز پر شود از حضور ِ تو خالی سرد و ساکت ِ جادۀ تنهایی ما (۰) هر لحظه نو شدن بایدش آن لحظه بهانه ای بیش نیست... باید از هم اکنون نو ساختن را آغاز کرد... تکرار ، آغاز ِ پایان ِ هر انسانیست... و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 خرداد 1385 21:11
.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 خرداد 1385 21:10
.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 خرداد 1385 21:10
.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 خرداد 1385 21:10
.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 خرداد 1385 21:10
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 خرداد 1385 21:09
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 خرداد 1385 21:09
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 خرداد 1385 21:09
.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 خرداد 1385 21:08
.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 خرداد 1385 21:08
.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 خرداد 1385 21:08
.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 خرداد 1385 21:07
.