من؟

شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۵

من ؟

 

نه به گل ارکیده حساسیت دارم، نه تو گوش خواهرم لوله خودکار فرو می کنم .

نه کفش قهوه ایه ساق بلند می پوشم، نه مثل سانترا موریس وقتی میگم دوستت دارم کنار لبم تو میره.

تو 26 سالگی قصد خودکشی نداشتم ، روی گونه چپم هیچ چیزی شبیه ماه گرفتگی نیست.

نه یقه پیراهن راه راهم شماره دوزی شده ،نه مثل تواز خواب که بیدارشم چشم هام پف می کنه.

صدای خنده ام مثل قل قل آب نیست ، کتاب مدرسه ام راهم از جمعه بازار نمی گیرم.

هر روز با صابون لوکس دوش نمی گیرم، مثل دختر عرب فیلم دیشب چشم هام آبی نیست.

نه وقتی کرم 101 می زنم دستم قاچ قاچ میشه ، نه تو روز صلح 19 ساله میشم.

پدرم هیچ کتابی در مورد جهان گردی نداره ، و تو انتخابات میان دوره ای هم شرکت نکردم.

 

 

خدا آمده بود با گلی در گوشه لبهایش

چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۵

خدا آمده بود با گلی در گوشه لبهایش

 

من چشمانم را بسته بودم... و غرق بودم در بهشت کودکانه ام... اما امشب مادر لالایی شبانه ام را نمی خواند... و دیگر قصه نمی گفت... او از جهنمش حرف می زد... که آمده بود... که سرخ بود و بی دلیل می سوزاند...

چشمانم را باز کردم... شاید ببینمش... اما چشمم به خدا افتاد که بی تفاوت در میان ما نشسته بود و سد راه دیدنش شده بود... سرک کشیدم تا شاید از پشت آن هیکل بزرگ و لمیده بر روی تختم ، مادر را ببینم... اما نشد... این حضور ناخوانده تمام جستجوی  چشمانم را بی نتیجه می گذاشت... خدا متوجه من شد ، لبخندی زد و گلی که به گوشه لبهایش گرفته بود را برداشت و به سوی من آورد...

چشمانم را به یکباره بستم... از آن دورترها صدای مادر را می شنیدم که هنوز از جهنمی که زودتر از مرگ آمده بود سخن می گفت...