گناهکاران

سه شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۵

بی گناهی شما خود کم گناهی نیست...

 

 

این هفته با :

                    گناهکاران

                                  در :

                                            www.eross.blogsky.com  

 

 

 

خوابی که بی وقفه زنگ می زد

پنج شنبه ۸ تیر ۱۳۸۵

خوابی که بی وقفه زنگ می زد

 

 

چقدر دیر جواب دادید. داشتم قطع می کردم. یک اتفاقی افتاده............. صدایی نمی آمد. همه جا را سکوت فرا گرفته بود. شب شده بود. مثل اینکه دیررسیده بودم. نمی دانستم چرا. ، اما حتما یک علتی داشت. آنهم امشب که می خواستم زود برسم خانه. تمام روز را دلشوره داشتم. خوابش را  دیده بودم. یک خواب بد. در را باز کردم. صدای زنگ تلفن بی وقفه شنیده می شد. نشسته بود روی همان صندلی همیشگی اش. درست در انتهای هال. کنار گرامافون قدیمی اش که عاشقش بود. چشمانش را بسته بود. حرکتی نکرد. ترسیدم... نکند... در را کمی محکم بستم. چشمانش را باز کرد. و خیره نگاهم کرد. خیالم راحت شد. لبخند زدم و سلام کردم. به آرامی جواب داد. چشمانش را به هم زد و با یک لبخند کوچک همراهشان کرد. زنگ تلفن قطع نمی شد و تمام خانه را پر کرده بود. از اینکه هنوز بود،  خوشحال بودم. یاد خواب دیشب افتادم. تمام امروز را دلواپس بودم. فکر کردم به شرکت نروم. اما نمی شد. نمی خواستم تنهایش بگذارم. خواب دیده بودم امروز برایش اتفاقی می افتد.  تصورش هم برای من وحشتناک بود. صدای زنگ تلفن مدام با افکارم قاطی می شد. معلوم نبود از کجا می آید. قطع نمی شد و گویی هر لحظه بلند تر می شد. کنارش نشستم. درد داشت. سالها. قدیمی شده بود. اما به روی خودش نمی آورد. مغرور بود. و نمی خواست هیچکس بداند. حتی من که تنها دخترش بودم . تقصیر آن خواب بود. فکر می کردم آخرین روزی است که می بینمش. مسخره بود. به خواب که نمی شد اعتماد کرد. اما یک چیزی ته دلم می گفت که آخرین روز است. اما حالا فهمیدم که همه اش یک خواب بوده و او هنوز بود. در کنار من. مثل همیشه. و هیچ اتفاقی برایش نیفتاده بود. می خواستم گوشی را بردارم. صدای زنگ تلفن آزارم می داد. اما نمی دانم چرا منصرف شدم. صفحه ای در گرامافون گذاشتم و سیگاری برایش روشن کردم. موهای سفیدش را مرتب کردم و دستانش را گرفتم. هنوز گرم بود. نگاهش در چشمانم افتاد. لبخندی زد. سرم را بر روی شانه هایش گذاشتم. نحیف شده بود و استخوانی ، اما هنوز محکم بود. چشمانم را بستم. آرامش عجیبی داشتم. زنگ تلفن به یکباره قطع شد و صدای موسیقی تمام وجودم را فرا گرفت. چقدر خوابم می آمد............  پیرمرد به آرامی دستانش را به سمت تلفن برد و گوشی را برداشت............. می بخشید... ما شماره خانه تان را از گوشی موبایلش پیدا کردیم... دختر شماست؟... آره توی بزرگراه...  امشب...