نمی دانم بر کدام صندلی خالی نشسته و خواهی مرد

پنج شنبه ۷ دی ۱۳۸۵

 نمی دانم بر کدام صندلی خالی نشسته وخواهی مرد

 

بعد از ده دقیقه که سن توی یک نور قرمز خالی مانده بود... به آرامی از سمت چپ وارد شد و بی اینکه حرفی بزند رفت و جلوی تنها صندلی وسط سن ایستاد... همهمه سالن قطع شد و صدای خش خش بسته های خوراکی که مثل اینکه هیچوقت خیال تمام شدن نداشتن برای لحظه ای خفه شد... انگشتای شستش رو انداخت توی یقه پیراهنش ، محکم گرفتشون و کمی آورد به سمت جلو و در میان همهمه و صدای خش خش که صداشون دوباره شروع شده بود گفت : من به همان اندازه ای هستم که شما هستید... لبخندی زد و بدون اینکه پلک بزنه شروع کرد دکمه های پیراهنش رو به آرامی باز کردن... همه جا یکدفعه ساکت شد...

سرم روکج کردم و به تو که بر صندلی کناری ام نشسته بودی ،آهسته گفتم : فکر می کنم می شناسمش... قیافه اش آشناست... تو چی ؟... جوابی ندادی... مثل اینکه تو هم نفست تو سینه حبس بود...

صدای همهمه بالا گرفته بود و باز صدای خش خش خوارکی ها تو سالن شنیده می شد... حالا دیگه کاملا برهنه شده بود... و به آرامی یک قدم به عقب برداشت و روی صندلی نشست و بعد از بستن چشماش ، دیگه حرکتی نکرد....

نزدیک گوشت زمزمه کردم : سخته که آدم تمام وجودش را لحظه به لحظه برهنه کند و یک روز بفهمد که جز حماقت چیز دیگری از او نمی دیده اند... تو اینجور فکر نمی کنی ؟... باز جوابی ندادی... نمی دانستم محو تماشا بودی یا غرق تفکر...

صدای خنده اش در تمام سالن پیچید و در میان شلوغی همهمه و سرو صدا ها گم شد... ولی وقتی صدای شلیک گلوله ای تمام سالن رو پر کرد ، برای لحظه ای تمامی سرو صدا ها قطع شد... وناگهان صدای جیغ و داد و فریاد تماشاچی ها توی سالن پیچید... 

بی اختیار گفتم : حس خوبی نیست...بازی کردن واقعیت ِ خود خیانت بزرگی است... نظر تو چیست ؟... باز جوابی ندادی... برگشتم و چشمانم بر صندلی خالی ات خیره ماند... با خودم گفتم : شاید باید زودتر می شناختمش... وقتی که هنوز بازی را آغاز نکرده بودی... و کاش بودی و چیزی می گفتی....