نمی دانم بر کدام صندلی خالی نشسته وخواهی مرد بعد از ده دقیقه که سن توی یک نور قرمز خالی مانده بود... به آرامی از سمت چپ وارد شد و بی اینکه حرفی بزند رفت و جلوی تنها صندلی وسط سن ایستاد... همهمه سالن قطع شد و صدای خش خش بسته های خوراکی که مثل اینکه هیچوقت خیال تمام شدن نداشتن برای لحظه ای خفه شد... انگشتای شستش رو انداخت توی یقه پیراهنش ، محکم گرفتشون و کمی آورد به سمت جلو و در میان همهمه و صدای خش خش که صداشون دوباره شروع شده بود گفت : من به همان اندازه ای هستم که شما هستید... لبخندی زد و بدون اینکه پلک بزنه شروع کرد دکمه های پیراهنش رو به آرامی باز کردن... همه جا یکدفعه ساکت شد... سرم روکج کردم و به تو که بر صندلی کناری ام نشسته بودی ،آهسته گفتم : فکر می کنم می شناسمش... قیافه اش آشناست... تو چی ؟... جوابی ندادی... مثل اینکه تو هم نفست تو سینه حبس بود... صدای همهمه بالا گرفته بود و باز صدای خش خش خوارکی ها تو سالن شنیده می شد... حالا دیگه کاملا برهنه شده بود... و به آرامی یک قدم به عقب برداشت و روی صندلی نشست و بعد از بستن چشماش ، دیگه حرکتی نکرد.... نزدیک گوشت زمزمه کردم : سخته که آدم تمام وجودش را لحظه به لحظه برهنه کند و یک روز بفهمد که جز حماقت چیز دیگری از او نمی دیده اند... تو اینجور فکر نمی کنی ؟... باز جوابی ندادی... نمی دانستم محو تماشا بودی یا غرق تفکر... صدای خنده اش در تمام سالن پیچید و در میان شلوغی همهمه و سرو صدا ها گم شد... ولی وقتی صدای شلیک گلوله ای تمام سالن رو پر کرد ، برای لحظه ای تمامی سرو صدا ها قطع شد... وناگهان صدای جیغ و داد و فریاد تماشاچی ها توی سالن پیچید... بی اختیار گفتم : حس خوبی نیست...بازی کردن واقعیت ِ خود خیانت بزرگی است... نظر تو چیست ؟... باز جوابی ندادی... برگشتم و چشمانم بر صندلی خالی ات خیره ماند... با خودم گفتم : شاید باید زودتر می شناختمش... وقتی که هنوز بازی را آغاز نکرده بودی... و کاش بودی و چیزی می گفتی....
| |
من یک بیماری ژنتیکی دارد . از زمانی که من خاطرم هست : فاصله ۰ تا ۱ اش یک عالمه عدد دارد با خاصیت برگشت پذیری از همه این عدد ها به ۰ ٬ بجز ۱
هر روز دلش را توی این عدد ها می شو ید . چنگ میزند ٬ آنقدر که نخ نما می شود .
من میداند که برای رسیدن به ۱ شاید چیزی نمانده باشد.
ولی هر روز می شوید . چنگ می زند . آنقدر که نخ نما شود
سلام، حس خوبی نیست... خیانت... بازی... همهمه... گلوله... واقعیت... برهنه... صندلی... مرگ
اما این یک واقعیت است که من خوشحالم دانیال عزیز دوباره می نویسد..
.....
آیا برخورد با واقعیت همان حقیقت است
آیا حقیقت آنچیزیست که ما به آن می نگریم و باورش میکنیم
یا حقیقت ساخته و پرداخته ذهن ماست؟
آیا میشود این میان مرزی میان واقعیت و رویا کشید
حقیقت، رویا، واقعیت، همان زندگیست ؟
آیا زندگی، همان نقشی ست که ما مدام تکرارش میکنیم؟
آیا در تکرار این مدام ، ما زنده ایم؟
آنقدر این متن برایم سوال ایجاد کرده که اگر ادامه اش بدهم
میدانم که جواب گم میشود میان انبوه این حدس وگمان ها
که براستی دستهای ما درپی چیست ..
خوشحالم که دوباره می نویسی. و مثل همیشه عمیق و زیبا.
بازی هر روز ما گاهی در واقعیت و بیشتر اوقات در دنیی که خودمان هم وقعیتش را قبول داریم منصفانه اینه که خیلی وقتا مجبوریم ..........
بازگشت مبارک!
همیشه همین طور است. چیزها خیلی زودتر از آن چه که باید اتفاق می افتند؛ وحشی تر؛ واقعی تر.
<کاش> تنها چیزی است که برای پر کردن این صندلی های خالی می توان داشت.
واقعا خوب بود. یه جورایی وصف حال بود. چراغت روشن
......و یک روز بفهمه که جز حماقت .....
خیلی خیلی زیبا گفتی...
پس در سالن شلیک شد
و مرد خون خودش را خورد
سلام همنام
کاش میشد کاشی نبود ...
باید زودتر بجنبیم مثل اینکه خیلی زود دیر می شود
همیشه خوش باشی
سلام دانیال جونم چطوری دوست خوبم؟
می گن ۷ توش یه سری هست ها٬ نوشته ی قبلیت برای ماه هفت بود این نوشتتم برای روز هفتم...شایدم خوش شانسی آدما....
خیلی دلم برات تنگ شده خیلی خیلی دوست من.... نمی دونم چی بگم... انقدر تنگ شده که دیگه خوندنت دل تنگیمو دوا نمی کنه... دوست دارم ببینمت...به امید اون روز....
چرا آپ نمی کنی دیگه؟!
دانیال جان منتظر بروز شدنت هستم.
دانیال عزیز، پسر سرزمین تنهایی، نوروزت مبارک.
درست سه ماه است که می آیم و نمی آیی! ما را از اعجاز صمیمیتت محروم نگردان.
با سلام
اگر می خواهید ملوان انگلیسی شوید این یاداشت را حتما بخوانید!!
سر افراز باشید.
خطاب به شخصیت داستان :
یعنی از ریز بینی و دقیق شدنت احساس می کنن تو احمقی
نه!
اصلا اونا نمی فهمن که تو لحظه به لحظه رو با چه دقتی گشتی و چی کار کردی