اسماعیل دستفروشی در حوالی میدان ونک

 

  

جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶

 

  

   اسماعیل دستفروشی درحوالی میدان ونک 

 

 

      می گویم به نام او...

      و حواله می شوم

      جایی نزدیکیهای همین میدان هیچ و بن بست های آهنی اش.

      راه و بی راه چشمخندی نیست

      که گویی می بینندت با دستانی آماده خواندن

      و نمی بینی اما

      از مرگ بی آیینه گی این شهر غبارنشسته.

      می گویم به نام او 

      وهرچه گوش می نشانم

      به پای این سبز مرده های ناگفته

      و گم می شوم در هیاهوی پاییززدۀ این فصل گرم

      همه و همه

      آغشته تقدیر مصور پژواک لبخند های دیروزاست.

      می گویم به نام او

      و جستجو می کنم

      جایی دور دست تر از این دستها

      برای ذبح این چاقوی ندانسته نادیده ام

      که گویی بی رحمی اش

      دندان می بُرد این روزها ، بی آنکه بدانم...

 

 

 

نظرات 8 + ارسال نظر
حامد جمعه 13 مهر 1386 ساعت 01:30 http://www.mobil66.blogsky.com/

وبلاگه جالبی داری وقت کردی به وبلاگه ما هم سری بزن

حامد جمعه 13 مهر 1386 ساعت 01:32 http://www.tarfand6.blogsky.com

وبلاگه جالبی داری وقت کردی به وبلاگه ما هم سری بزن

لاله جمعه 13 مهر 1386 ساعت 21:22 http://wildtulip.blogfa.com/

می بینی هنوز می گویم به نام تو
و حواله می شوم
اینجا.
می خوانمت
و هنوز فراموشی یک پله از من عقب است.

پری پنج‌شنبه 19 مهر 1386 ساعت 00:53 http://dustdashtani.blogfa.com

(:

صحرا شنبه 21 مهر 1386 ساعت 11:33

یک روز دیوانه می شوم...به نام تو... بی آنکه بدانم ...

فرشته ی مهربون یکشنبه 4 آذر 1386 ساعت 12:18 http://arameshesokoot.blogfa.com/

موهایت را کنار بزن مایا!

این طور که نمی شود ببینی...

حالا...

نگاه کن...

به من که روی صفحه ی تقویم

به جمعه

سنجاق شده است.

علی صالحی سه‌شنبه 6 آذر 1386 ساعت 22:08 http://www.newbornpoet.persianblog.ir

از اینهمه آرامش

ترس بَرَم می دارد

می بَردَم میانِ طوفان

امّا

حکایتِ آرامشِ پس از طوفان را نیز می دانم ....

زورتاک چهارشنبه 7 آذر 1386 ساعت 23:58 http://xortak.com

می گویم به نام او ...
دلم برایت تنگ شده است رفیق ! نمی دانم هنوز هم به یاد می آوری مان ؟ نمی دانم از کسی خبر داری یا نه ؟
سارا را یادت هست ؟ علی نجوای سکوت ؟ داداشی کولی ؟ ...
از وقتی خانه ات را عوض کرده ای و نوشتی بی بازگشت ... هر وقت رد میشوم از در خانه ی جدیدت دلم میگیرد ...
فکر می کنم بیایم و در بزنم و آشنایی دهم رو بر میگردانی ...
هوم ..
برای آن روزهای نه چندان دور دلم تنگ شده است ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد