اسماعیل دستفروشی درحوالی میدان ونک
می گویم به نام او...
و حواله می شوم
جایی نزدیکیهای همین میدان هیچ و بن بست های آهنی اش.
راه و بی راه چشمخندی نیست
که گویی می بینندت با دستانی آماده خواندن
و نمی بینی اما
از مرگ بی آیینه گی این شهر غبارنشسته.
می گویم به نام او
وهرچه گوش می نشانم
به پای این سبز مرده های ناگفته
و گم می شوم در هیاهوی پاییززدۀ این فصل گرم
همه و همه
آغشته تقدیر مصور پژواک لبخند های دیروزاست.
می گویم به نام او
و جستجو می کنم
جایی دور دست تر از این دستها
برای ذبح این چاقوی ندانسته نادیده ام
که گویی بی رحمی اش
دندان می بُرد این روزها ، بی آنکه بدانم...
وبلاگه جالبی داری وقت کردی به وبلاگه ما هم سری بزن
وبلاگه جالبی داری وقت کردی به وبلاگه ما هم سری بزن
می بینی هنوز می گویم به نام تو
و حواله می شوم
اینجا.
می خوانمت
و هنوز فراموشی یک پله از من عقب است.
(:
یک روز دیوانه می شوم...به نام تو... بی آنکه بدانم ...
موهایت را کنار بزن مایا!
این طور که نمی شود ببینی...
حالا...
نگاه کن...
به من که روی صفحه ی تقویم
به جمعه
سنجاق شده است.
از اینهمه آرامش
ترس بَرَم می دارد
می بَردَم میانِ طوفان
امّا
حکایتِ آرامشِ پس از طوفان را نیز می دانم ....
می گویم به نام او ...
دلم برایت تنگ شده است رفیق ! نمی دانم هنوز هم به یاد می آوری مان ؟ نمی دانم از کسی خبر داری یا نه ؟
سارا را یادت هست ؟ علی نجوای سکوت ؟ داداشی کولی ؟ ...
از وقتی خانه ات را عوض کرده ای و نوشتی بی بازگشت ... هر وقت رد میشوم از در خانه ی جدیدت دلم میگیرد ...
فکر می کنم بیایم و در بزنم و آشنایی دهم رو بر میگردانی ...
هوم ..
برای آن روزهای نه چندان دور دلم تنگ شده است ...