اسماعیل دستفروشی درحوالی میدان ونک
می گویم به نام او...
و حواله می شوم
جایی نزدیکیهای همین میدان هیچ و بن بست های آهنی اش.
راه و بی راه چشمخندی نیست
که گویی می بینندت با دستانی آماده خواندن
و نمی بینی اما
از مرگ بی آیینه گی این شهر غبارنشسته.
می گویم به نام او
وهرچه گوش می نشانم
به پای این سبز مرده های ناگفته
و گم می شوم در هیاهوی پاییززدۀ این فصل گرم
همه و همه
آغشته تقدیر مصور پژواک لبخند های دیروزاست.
می گویم به نام او
و جستجو می کنم
جایی دور دست تر از این دستها
برای ذبح این چاقوی ندانسته نادیده ام
که گویی بی رحمی اش
دندان می بُرد این روزها ، بی آنکه بدانم...