جمعه ای که شنبه اش را سِقط کرد

چهرشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۵

دغدغه های یک کارآموز "رولت روسی"

 

نشسته بودی پشت میز... درست روبروی من... با دستت یه دور چرخوندیش... و قبل از اینکه از چرخیدن بایسته چشماتو بستی و گذاشتیش روی شقیقه ات... بهت خیره شدم... شک داشتم... اما فکر می کنم به خاطر لرزش انگشتت بود که ماشه رو کشیدی... باور نمی کردم... شرط رو برده بودم... به این راحتی... و اونم بدون اینکه تیری شلیک شده باشه... پولهای روی میزو با خوشحالی برداشتم و داد زدم نفر بعد........  

 

 

جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۸۵

جمعه ای که شنبه اش را سِقط کرد

 

 

شادیها دیگر به لحظه نمی رسند

در خود می پیچند و

می میرند و

نیامده ، سِقط می شوند...

و اگر این تنها شبانه ام را فرصتی باشد ،

و مجال رویایی دیگر

برای تمام آن شنبه روزهایی که هرگز تولد نخواهند یافت

خاطراتی خواهم آفرید

تا بر خلوت ِ این دیوار ِ تا ابد جمعه بیاویزم...

کاش می دانستم

این قرن ِ امروز تا فردای من

چند جمعۀ بی شنبه خواهد داشت...

 

 

ماهی قرمز

پنج شنبه ۲ شهریور ۱۳۸۵

ماهی قرمز

 

هنوز زندگی می کند

مثل من

تو ، مدت هاست که نیستی

 

 

 

نه!

 

سه شنبه ای که گذشت

جلوی پنجره ایستادی.

به من نگاه می کردی؟