چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۵
خدا آمده بود با گلی در گوشه لبهایش
من چشمانم را بسته بودم... و غرق بودم در بهشت کودکانه ام... اما امشب مادر لالایی شبانه ام را نمی خواند... و دیگر قصه نمی گفت... او از جهنمش حرف می زد... که آمده بود... که سرخ بود و بی دلیل می سوزاند...
چشمانم را باز کردم... شاید ببینمش... اما چشمم به خدا افتاد که بی تفاوت در میان ما نشسته بود و سد راه دیدنش شده بود... سرک کشیدم تا شاید از پشت آن هیکل بزرگ و لمیده بر روی تختم ، مادر را ببینم... اما نشد... این حضور ناخوانده تمام جستجوی چشمانم را بی نتیجه می گذاشت... خدا متوجه من شد ، لبخندی زد و گلی که به گوشه لبهایش گرفته بود را برداشت و به سوی من آورد...
چشمانم را به یکباره بستم... از آن دورترها صدای مادر را می شنیدم که هنوز از جهنمی که زودتر از مرگ آمده بود سخن می گفت...
سلام با تشکر از زحماتتون اگر می خواهید در مورد:آیا قران از جانب خدا آمده است؟ و یا کاردستی محمد است؟ تناقضات قرآن و اشکالات علمی موجود در متن قرآن و زنان پیامبراسلام!!! و احادیث که نشانگر علم لا یتناهی ائمه!!!... بیشتر بدانید به این ادرس سری بزنیدwww.alcoran.blogsky.com
به راستی این هیکل بزرگ ولمیده که بر همه چیز سایه انداخته و خودش نیست، کیست؟ هر که هست من مادرم را می خواهم. همو را که هرگز سوختن مرا در میان شعله های آتش تاب نمی آورد.
مادر ؟
جهنم ؟
پارادوکس دارند . البته بستگی دارد جهنم را کجا ببینی ...
مثل یه مرد بلند شو و مامانتو صدا کن.
عالی بود . نوشته ات با عنوان معرکه ش ... جمعه ی خوبی داشتم تا اینجا .. اینهمه دست نوشته خوانده م ...از جاهای مختلف ... یکی از دیگری بهتر ...
دلم پر ز درد شد..
بگذار هزار باره بخوانم و هیچ نگویم.....
...دوزخی دارد کوچک و بعید...
(مجتبی کاشانی)
خدا یا شیطان...؟
دیو یا پری...؟
کدام...یا شاید هردو...؟
خدا........
دلم می خواهد از پسه افسا نه ها دیگر در ایم
دلم می خواهد در جهنم باشم ولی خدا را بیا بم
دلم می خواست در گوشم گناه و نیکی نامی نداشت
من همه چیز را خود با راه خود می یا فتم.........
آدم دوست نداره فکر کنه خدایی که اون بالاس یا همین پایینه، دائم منتظره دست از پا خطا کنه که بعد سر و تهش کنه تو آتیش! ... تعبیر قشنگی بود.
سهم ما قرار ِ سر ساعت صندلی های سیاست زده نبود. هم تقدیر من باید از امروز پاک تر بود ، هم سهم تو بیشتر. نه سودای بیشتر شدن قسمت تو بود و نه من باید از این کم شدن می ترسیدم.
این که پدر و مادر گناه تولد ما را دارند ، قبول . اما ما هم گناه کردیم که تلف شدیم.
ما هم خطا کردیم که به خطا به صورت هامان سیلی گشوده است هر کس و ناکس. و ما هم به خطا سر بلند داریم از سرخی صورت از سیلی !
چیزی جز ساده بودن نخواستیم که راه جهنم را نشانمان می دهند! و گاهی چیزی به جز یک نفس کشیدن ساده و دل بریدن سخت ، تحقیرمان نکرد. اما باور کن ، باور کن که این تقدیر ، قدرنوشته ما نبود...
دوست عزیز دیشب برای متن زیبای شما کلی نوشتم اما ثبت نشد و من آنرا کپی نکرده بودم .. حیف !
چرا مادر و جهنمش! ..
خدا را خواب دیده بودم یا بیدار بودم!
حضوری بود ملایم و سبک
چه بیهوده برای آزادی تلاش می کنیم؟
هر سال هزاران شمع، به نشانه ی
صلح
دوستی
محبت
کنار احساس انسانیتمان روشن می کنیم
و دود می کنیم لحظاتی را که به سکوت می گذرد
و به بازی می گیریم باور هایمان را
وقتی که می خواهیم آن را در این سریال عظیم جهانی
به نمایش بگذاریم
بازی جالبی شده برای ما
بازی وااژه ها
وقتی می شنویم که می گویند:" کودکی در میان آتش و خون پرپر شد"
ساده بگو
کودک را کشتند
کودک مرد
کودک دیگر آتش و جنگ را نمی بیند
چه بی رحمانه تصویر اشک های کودک را که زیر موشک باران اسیر است
بر صفحه ای کاغذی یا نه
بر صفحه ای تبدیل به کد های html می کنیم
تا همه بگویند
چه عکس زیبایی؟ چه وضوحی؟!
و باز آرزوی اشک کودک دیگری را در دل می پرورانیم
و هیچ کس نمی داند
که این کودک اشک می ریزد برای پدر و مادری که حالا دیگر نیستند
و شاید خاکستر شده اند
خدای من چه درد ناک
ما یاد گرفته ایم عشقمان را بفروشیم
محبتمان را حراج کنیم
و حتی شرفمان را به نصف قیمت بفروشیم!!!
و روی شیشه ی سیاه زندگی مان را با رنگ خون بنویسیم
فروش فوق العاده!
دیگر به انسان امیدی نیست.
آن گل٬ امروز پژمرده ای بیش نیست و بویش به نای متروکه یمان دیگر نخواهد رسید. هر چه هست امروز پر شده از بوی باروت و صدای گلوله و جهنمی که خود به آتشش دمیده ایم.
کاش می شد چشمانم را می بستم ٌ خدا را جایی همین حوالی حس می کردم ...
خدای قصه ی من زودتر از مادر مرد . تاب نیاورد ...
سلام ...بهشت کوکانه ...مثل یه مرداب قشنگ و فریبنده وهیچوقت نمیفهمی خارج از مرداب چه دنیایی...
........