خوابی که بی وقفه زنگ می زد

پنج شنبه ۸ تیر ۱۳۸۵

خوابی که بی وقفه زنگ می زد

 

 

چقدر دیر جواب دادید. داشتم قطع می کردم. یک اتفاقی افتاده............. صدایی نمی آمد. همه جا را سکوت فرا گرفته بود. شب شده بود. مثل اینکه دیررسیده بودم. نمی دانستم چرا. ، اما حتما یک علتی داشت. آنهم امشب که می خواستم زود برسم خانه. تمام روز را دلشوره داشتم. خوابش را  دیده بودم. یک خواب بد. در را باز کردم. صدای زنگ تلفن بی وقفه شنیده می شد. نشسته بود روی همان صندلی همیشگی اش. درست در انتهای هال. کنار گرامافون قدیمی اش که عاشقش بود. چشمانش را بسته بود. حرکتی نکرد. ترسیدم... نکند... در را کمی محکم بستم. چشمانش را باز کرد. و خیره نگاهم کرد. خیالم راحت شد. لبخند زدم و سلام کردم. به آرامی جواب داد. چشمانش را به هم زد و با یک لبخند کوچک همراهشان کرد. زنگ تلفن قطع نمی شد و تمام خانه را پر کرده بود. از اینکه هنوز بود،  خوشحال بودم. یاد خواب دیشب افتادم. تمام امروز را دلواپس بودم. فکر کردم به شرکت نروم. اما نمی شد. نمی خواستم تنهایش بگذارم. خواب دیده بودم امروز برایش اتفاقی می افتد.  تصورش هم برای من وحشتناک بود. صدای زنگ تلفن مدام با افکارم قاطی می شد. معلوم نبود از کجا می آید. قطع نمی شد و گویی هر لحظه بلند تر می شد. کنارش نشستم. درد داشت. سالها. قدیمی شده بود. اما به روی خودش نمی آورد. مغرور بود. و نمی خواست هیچکس بداند. حتی من که تنها دخترش بودم . تقصیر آن خواب بود. فکر می کردم آخرین روزی است که می بینمش. مسخره بود. به خواب که نمی شد اعتماد کرد. اما یک چیزی ته دلم می گفت که آخرین روز است. اما حالا فهمیدم که همه اش یک خواب بوده و او هنوز بود. در کنار من. مثل همیشه. و هیچ اتفاقی برایش نیفتاده بود. می خواستم گوشی را بردارم. صدای زنگ تلفن آزارم می داد. اما نمی دانم چرا منصرف شدم. صفحه ای در گرامافون گذاشتم و سیگاری برایش روشن کردم. موهای سفیدش را مرتب کردم و دستانش را گرفتم. هنوز گرم بود. نگاهش در چشمانم افتاد. لبخندی زد. سرم را بر روی شانه هایش گذاشتم. نحیف شده بود و استخوانی ، اما هنوز محکم بود. چشمانم را بستم. آرامش عجیبی داشتم. زنگ تلفن به یکباره قطع شد و صدای موسیقی تمام وجودم را فرا گرفت. چقدر خوابم می آمد............  پیرمرد به آرامی دستانش را به سمت تلفن برد و گوشی را برداشت............. می بخشید... ما شماره خانه تان را از گوشی موبایلش پیدا کردیم... دختر شماست؟... آره توی بزرگراه...  امشب... 

 

 

 

کلاغها همیشه عزادار هستند

پنج شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۵

     کلاغها همیشه عزادار هستند

 

      با ردی از رگهای خاموش

      که لخته شده است بر حلقۀ فشردۀ دستانم

      نشسته ام...

      نه...

      فرورفته ام در نیمکت ِ سرد ِ خاطره ها

      و دوخته ام نگاه خیره ام  را

      در روبرو

      به آن درخت کاج  

      که پر است از سیاهی رسواگر کلاغهایی

      که تا مرز رسیدن

      شکافته اند تاروپود این آسمان را...

      تا همگان بدانند

      که در زیر آن درخت کاج...

      و در زمینی که غرق همیشگی فراموشیست...

      پنهان ترین مدفونم.... 

جایی که تو ایستاده ای

جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۸۵

     جایی که تو ایستاده ای  

 

      تقصیر هیچکس نیست...

      حتی تقصیر این آدمها

      ماشینها

      خیابانهای شلوغ

      و چراغهای قرمز هم نیست

      که هیچ نمی فهمند...

      که نمی دانند دیر شده است و من هنوز نرسیده ام... 

      تقصیر هیچکس نیست...

      چون...

      این تو هستی که همیشه درانتهای شلوغ ترین خیابان شهر، به انتظارمن ایستاده ای...

      و من دیگربا خود نمی اندیشم که چرا

      همیشه دیر می رسم...

      و یا شاید همیشه نمی رسم...  

 

 ۱۱:32 | دانیال | نظرات (  ۳۴ نظر)


سه شنبه ۲ خرداد ۱۳۸۵

 

آنکه می بوسد... آنکه می پوسد 

 

اگر پرواز نمی کنم... تقصیر من نیست... و اگر دارم مچاله می شوم... باز هم تقصیر هیچکس نیست... من هنوز بالی دارم و چشمانی برای خندیدن... اما دیگرحتی جایی برای نفس کشیدن هم نمانده است... تقصیر این سقف آسمان است که آمده است تا بر زمین بوسه بگذارد...

  

 *** 

 

خانه سیب بود 

 

خودش بود... جنازه نبود... و یا شاید هنوز جنازه نشده بود... اما درجوی آب افتاده بود... گیر کرده بود شاید... ومانده بود... همانجا... و راه تمام میوه های سرگردان را سد کرده بود... آنقدر آنجا مانده بود که داشت می پوسید... اما هنوز پوسیده نشده بود... اشاره کردم تا میوه ها را ببیند... خندید و سیب سرخی را برداشت... و به سوی من آورد... گفتم همه چیز بی فایده است... به ماندگاری این فصلها امیدی نیست... و سیب ها همیشه سیب نخواهند ماند... تو نیز همچنین... با دست اشاره ای کردم... تکانی خورده بود  و دستانش خالی شده بود... شاید آزاد شده بود... که هیچ نگفت... که دیگر نمی خندید... ومیوه ها داشتند می رقصیدند و دور می شدند... و می خندیدند... به خانه که رسیدم... هنوز خیس بودم... خیس خیس... و در دستانم سنگینی چیزی را حس می کردم... نمی دانستم چیست... نبود که بدانم... یا ببینمش... خانه را که دیدم فهمیدم... خودش بود...   

 

بیدارگی‌های مشمئزکنندۀ یک ذهن ِولگرد

جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۸۵

 

بیدارگی‌های  مشمئزکنندۀ یک ذهن ِولگرد  

 

 

چشمانم را به یکباره باز کردم... در گوشم صدای تیک تیک ساعت دیواری بی وقفه شنیده می شد... احساس سرما می کردم... نشسته بودم  برروی صندلی و چیزی می خواندم... با صدای بلند... برای همه... و آنکه کنار من نشسته بود... چشمانش را بسته بود... و گویی خواب بود... و درست روبروی من... تو نشسته بودی... اما گویی بزرگ شده بودی... و دیگر همان دختر بچه همیشگی  نبودی... و مرا با خشم می نگریستی... من همچنان می خواندم... اما پلکهایم سنگین بود... خواب هر لحظه بیشتر مرا فرا می گرفت... اما هنوز چشمانم را باز نگه داشته بودم... به سختی... همه بیدار بودند... به جز آنکه کنار من به خواب رفته بود... و گویی خوابش به من هم سرایت می کرد... برخاستی... و به سوی من آمدی... من خواب نبودم... داشتم هنوز با صدای بلند می خواندم... اما گویی چشمانم بسته شده بود... نزدیک من رسیده بودی... که صدایی شنیده بودم... از صدایش کنار دستی من از خواب پریده بود... اما گونه من از درد می سوخت... فریاد زدم و چشمانم را به یکباره باز کردم... دیگر خواب نبودم... همه جا تاریک بود... و نور ضعیفی از پشت پرده ها داخل را روشن می کرد... دستی به صورتم کشیدم... و گونه هایم را لمس کردم... سرد بود... تلاش کردم بر خیزم... باید بیدار می شدم... و تو در تاریک روشن اتاق ، کنار تخت من نشسته بودی... به سختی برخاستم... سنگین بودم... تمام بدنم بی حس بود... جان کندم تا کمرم را بلند کردم... و روی تخت نشستم... نفس نفس می زدم... اما چشمانم بسته مانده بود... و نمی دانم چرا ترانه ای قدیمی مدام در ذهن من  خوانده می شد... تو را که همچنان بی حرکت کنار تخت نشسته بودی ، می دیدم... به سختی نفس می کشیدم... و  گویی  چیزی  با  قدرت  قفسه سینه ام را فشار می داد... سرت را نزدیک صورتم آوردی... و در گوشم چیزی را نجوا کردی... و من هم آن ترانه ای را که می خواندی به آرامی زمزمه کردم... ابتدا آرامشی مرا فرا گرفت... و تو همچنان بی حرکت مرا می نگریستی... اما بعد به یکباره از گوشهایم شروع شد و سپس تمام بدنم شروع کرد به سوختن... فریاد زدم و چشمانم را به یکباره باز کردم... دیگر خواب نبودم... باد سردی صورتم را نوازش می کرد... سردی و رطوبت علفها را در زیر بدنم احساس می کردم... احساس کردم حشره ای در گوشم وزوز میکند... صدایش را به خوبی می شنیدم... و می دانستم که باز گوشهایم از سرما قرمز شده است... نور مهتاب همه جا را روشن کرده بود... دستانم مشت شده بود و علفها را محکم گرفته بودند... بر روی صورتم چند قطره شبنم نشسته بود... گویی مست بودم... که اینجا افتاده و به خواب رفته بودم... دردهانم هنوزتلخی اش را حس می کردم... نمی توانستم برخیزم... سنگین بودم... صدای یک موسیقی آرام از دور دستها به گوش می رسید... می خواستم با آن بخوانم... اما زبانم سنگین بود... و حرکت نمی کرد... سایه ات بر روی صورتم افتاد... و دیدم که بالای سرم ایستاده ای... نشستی و کمک کردی از جای برخیزم... داشتی به من نگاه می کردی... به لبهای من... و من توانستم زیر لب آن ترانه را به یاد آورده و بخوانم... نشسته بودم که دستانت را دور گردنم حلقه کردی... لبخند زدم... و آرام آرام ، شروع کردی به فشردن...  دستانم را حرکت دادم و بالا آوردم... و علفها در دست مشت شده ام ، از زمین کنده شدند... هیچ نمی گفتی... و من گویی همچنان لبخند بر لب داشتم... اما گلویم شروع کرد به سوختن... فریاد زدم و چشمانم را به یکباره باز کردم... دیگر خواب نبودم... دراز کشیده بودم... و خیس خیس بودم... و برهنه... تمام ماهیچه های بدنم قفل شده بود... آب دهانم را قورت دادم... دردی در گلویم حس نمی کردم... تو ایستاده بودی کنار من و داشتی کمک می کردی به آنکه مرا می شست... بر روی سینه ام جای الکترودها باقی مانده بود... آنکه مرا می شست به زحمت حلقه را از انگشتانم بیرون آورد... و حلقه را کف دست تو گذاشت... و تو بی آنکه نگاهش کنی دستانت را مشت کردی... می خواستم برخیزم... اما دیگر نمی توانستم... تو هم دیگر کمک نمی کردی... چشمانم باز مانده بود... باید هنوز می دیدمت... دستانت را نزدیک آوردی... و چشمانم را بستی... و بی آنکه دیگر بتوانم ببینمت ، پیشانی ام را بوسیدی... بوسه ات سرد بود... مثل همیشه... اما پیشانی من را به شدت می سوزاند... فریاد زدم و چشمانم را به یکباره باز کردم... دیگر خواب نبودم... تمام بدنم عرق کرده بود... و از شدت گرما ، نفس نفس می زدم... بر خاستم و نشستم... و نگاهی به دستانم انداختم... و انگشتانم... خالی بود... و پیشانی ام را لمس کردم... و عرق روی آن را پاک کردم... سرد سرد بود... اتاق خالی بود... اما چراغ اتاق روشن بود... و گویی فراموش کرده بودم آن را خاموش کنم... و ضبط با صدای ملایمی همچنان می خواند... تشنه بودم... و چقدر خسته... نمی دانم ساعت چند بود... برخاستم... و راه افتادم... در جلوی دستشویی ایستاده بودم و داشتم آب به صورتم می زدم... که خودم را در آینه دیدم... هنوز بودم... و هنوز خودم بودم... مثل همیشه با همان موهای به هم ریخته همیشگی... به چشمانم خیره شدم... هنوز بودند... اما هنوز هم نمی شد فهمید چه رنگی هستند... در دوردستهای آن سوی تصویرم درآیینه شبحی شبیه به تو ایستاده بود... و گویی داشت نزدیک می شد... چقدر خوابم می آمد... و گویی زمان زیادی بود که نخوابیده بودم... از جلوی آینه که کنار رفتم... احساس کردم به سختی حرکت می کنم... گویی چیزی را در آینه جا گذاشته بودم... که به همراه من نیامده بود... اعتنایی نکردم و راه افتادم... به نظر می رسید چیزی در آینه در حال سوختن است... و من گرمایش را در خودم حس می کردم... گویی در میان آتش راه می رفتم... و آتش آرام آرام مرا فرا می گرفت...  و می آمد تا مرا بسوزاند... فریاد زدم و چشمانم را به یکباره باز کردم... گویی دیگر خواب نبودم... و صدای تیک تیک ساعت دیواری بی وقفه شنیده می شد... احساس سرما می کردم... نشسته بودم بر روی صندلی و چیزی می خواندم... با صدای بلند... برای همه... 

برای هفته ای که می آید

جمعه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۵

 

برای هفته ای که می آید

 

   

 

****  

 

     تابستان و ظهر و حوض و آب بود ، یادت هست؟

      فریاد های پدرکه خسته بود

      پسر همسایه مان که سلام می کرد

      و عکسش که لای کتابت بود

      بلوغ کودکی ام بود که خواب دیدم با تو .

      در شب تولد پنجاه سالگی.

      یادم آمد که ساده بودی ، مثل گلی که امروز بر مزارت می گذارم.

 

 

****   

 

     به یاد روزهای خوب هنوز می نویسم

     روزهای خوب ،

     یادت هست ؟

     یادم نیست.

     امروز ظرف ها که می شستم صد بار زمزمه اش کردم

     امروز ماندم که خانه تکانی کنم

     تمام خواب ها و ذهن ها و نوشته هایم را

     به یاد روزهای خوب لای همه کتاب ها و مشق ها و عکس ها را دیدم

     یاد هیچ روز خوبی هیچ جای زندگیم اما سوسو نزد.

     امروز سال هاست که مانده ام،

     به یاد روز های خوبی که نبودند.

     امشب به یادشان سال ها ست که می نویسم .

 

 

 

****   

 

 

     

     هر روزبا چشمان بسته ام بیدار که می شوم

     شانه به شانه اش راه می روم

     می دوم

     حرف هایش را می شنوم

     می فهمم

     به نگاهش لبخند می زنم

     می خندم

     درپناه دست هایش بزرگ می شوم

     می رویم

     هر روز با چشم های بسته ام زندگی می کنم

     با چشم های بسته ام دوست می دارم

     چشم های بسته ام که

     گناه توست.

 

 

 

 

****   

 

 

 

     از تو یاد گرفتم . تابستان ها که روی بام می خوابیدیم.

     ببندم دست و پای خیال های دورم را به دری ، تخته ای ، چیزی .

     خیال های من ، خیال های زنجیری من ، سال ها ست که بی سبب خواب زمستان می بینند .

 

 

 

 

 

****   

 

 

 

     برمی گردم و نگاه می کنم

     بالای درخت توت که می رسی باز خورشید بهانه می شود

     آن قدر می مانی تا مادر نفرین می کند

     تمام صورتت خونی ست وقتی توت ها را می تکانی

     مادر مدام قسم می دهد می داند ولی امروز هم گوشمان بدهکار نیست.

     خیال توت ها در دهانم آب می شود

     بر می گردم و نگاه می کنم

     به سعید که از ظهر نق می زند و دایتی می خواهد.

 

 

 ****

 

      

     شبانه ها پر از صدای گنگ و دور و غریبی ست

     که منتظر است همیشه ، شاید در جوراب آرزوهایش مرد باشد

     و هر نیمه شب با صدای بازیچه های کودکانه اش در خواب می خندد.

 ۱۰:۱1 | دانیال 


 

 پنج شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵

 

بازگشت به دریا برای همه

 

می گویند... آن روز که دیگرقدرت ادامه دادن ساخت یک چیز را نداشتی.... جرات ویران کرده همه چیز را داشته باش... به حال خود رها کردن هر نیمه ساخته ای بی رحمانه ترین کار ممکن است... ما خواه ناخواه روزی دوباره به دریا بازمی گردیم...

 

 

از وصایای یک قلعه شنی نیمه ساخته در کنار دریا که توسط کودکی ، روزی ساخته شد و شبی فراموش گردید....

 

 

 

مردابی از سکوت نیامده دریا

 

یک ، نه ، دو ، نه.... هزارو یک قدم... برداشته بر آشفته زمین مردابی... از توهمی که هیچگاه فرود نیامد... یک ، نه ، آری فقط یک قدم... برنداشته بر سخت زمین دریایی... ازخاطری که هیچگاه به یقین نرسید... و گمان که برخاست... و رویا که آمد... اما ، نه...معلق ماند... سرابی برای بارش یک قدم رو به جلو... تولد هزار باران ، نه ، هزار و یک رگبارازانتظار... گامی سرگردان بر دریا... فرود سرانجامش از آمدن اطمینان... اما هیچ... نه یک گام به جلو... نه یک گام به عقب... بازگشت به کنار پای اطمینان... نیامدن یک قدم برنداشته... محو هزار و یک رد پا بر مرداب... آرامش ... ومردابی از سکوت نیامده دریا... 

 

 

 

 

تشنه نه... مردۀ یک طوفانم

 

     منتظر خواهم ماند

     تا که این پنجرۀ شب زدۀ  بی روزن

     عاقبت باز شود

     و گشاید گرۀ  کور ِ مرا

     و براین ملحد سرگشته گم کرده بهشت

     وحی مُنزل خواند

     که به پایان آمد

     تلخی ِ سیب ِ  هبوط

     و به فرجام رسید

     انتظارهمۀ عمر ِتو و درد ِ سقوط...

 

     یک نفس می گویم...

     تا زمانی که گشوده شود این پنجرۀ بستۀ کور

     منتظر خواهم ماند

     همۀ عمر... ولی...

     نه  به دریوزگی آمدن ِ دست ِ نسیم

     تا نوازش کند این چهرۀ بی روح مرا

     یا که گرمای حقیر ِ خورشید

     زندگانی بخشد

     بار دیگر جسد ِ سرد و فراموش ِ مرا

 

     عربده می کشم از عمق ِ وجود

     تشنه  نه... مردۀ یک طوفانم

     تا بیاید...

     و گشاید چشم ِ این پنجره را

     و زبنیان بکند ریشۀ این خانه و کاشانۀ افسون زده را

     تا به پایان رسد این دربدری...

     و نماند اثری...

     از شب و پنجره و بودن ِ بیهودۀ ما...

  2۰:۵۵ | دانیال 


  

جمعه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۵

 

برای هفته ای که می گویند می آید

  

* * * * *

      غرق صدای ماشین ها،
     خیابان ها،
     آدم ها،
     من
     محو سکوت دست هایش،
     دست هایش.

  

 * *‌‌ * *‌ *

 

     وصدا

     معجزه ای که مرا می خواند

     که در من شنیده می شود

     و پاسخی نیست

     جز بارش همیشه کلام که نگاشته می شود

     دست های من افسوس

     دست هایم 

  

 * *‌‌ * *‌ *

      یکروز در خیابان مردی را دیدم که می رفت
     چشم هایش را در دست هایش گرفته بود
     و قلبش را در دهانش مزه می کرد
     اگر اتفاقا دیدی لطفابشناسش
     و بگو حتما:
     از این تبار مردی هرگز نخواهم دید 
     چه دیدنش هم مهم نبوده احتمالا

  

 * *‌‌ * *‌ * 

  

لیوان سفید و. بانک ملی و . ممنون و . گل لاله و . یه عکس و . یه زن خوب و . یه مرد خاموش مثل چراغ و. سفرت به خیر و . خانم پور اشراف و استاد و . تجریش و. یه بچه کوچولو و . یک نفر دور می شود و . یک عینک شکسته و . نشکسته و. رنگ ها و . آرتین و . یک نفر می خوابد و . دانشکده و . بابا و مامان و . یک قهر آبی و . خیابان و . سلام ، خداحافظ و . سیب و هلو . توت فرنگی . و این کامپیوتر لعنتی و یک لیوان سیاه ، بنفش ، سبز ، نارنجی و یک لیوان سفید و سفید وسفید.......  

آلزایمر در سی دقیقه

پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵

 

آلزایمر در سی دقیقه

 

 

نشسته بود... دقیقا کنار من... یا من کنار او... برای اولین بار که دیدمش... بشمار تا سی... نور چراغها منعکس بر نیم رخ او... سرد و رویایی... او به ساعتش نگاه می کند... و من به او... بشمار بیست وپنج... ماشین تکان می خورد... اما برای من بی حرکت است و نیزبرای او... خیابان در حرکت است... و آدمها به دنبال خیابان ها... او به روبرو خیره است... و من به او... بشمار بیست... صدایی می خواند... این دل دیوونشه...الهی که یه تار از موی سیاش کم نشه... او گوش نمی دهد... بی تفاوت... و من هم گوش نمی دهم... اما با دستانم ضرب می گیرم... ترانه ای که برای اولین بار است که دوست داشتنی به نظر می رسد... بشمار پانزده... عینکش را جابجا می کند... بی لبخند... ساعت را به آنکه پرسیده می گوید... نه به من... صدایش را برای اولین بار می شنوم... ساکت می شود... حالا مثل من... بشمار ده... خودش است... اما من همانی که باشم نیستم... نشسته ام در کنار او... و او در کنار من نیست... بشمار پنج... کیفش را باز می کند... بشمار چهار... اسکناس را به راننده می دهد... بشمار سه... ماشین متوقف می شود... بشمار دو... من پیاده می شوم... او پیاده می شود... سرش پایین است... می رود بی آنکه مرا برای آخرین بار ببیند... و شاید اصلا ندیده باشد... و من او را برای آخرین بار می بینم... و دوباره سوار می شوم... بشمار یک... برای همیشه رفته است... بشمار صفر... نه دیگر نشمار... نیازی به شمردن نیست... او به همراه تمامی این اعداد بی پایان فراموش شده است... تا مقصد راه زیادی باقیست...

پنجره ای باز شده رو به دیوار

 چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵

(۱) 

 

پنجره ای باز شده  رو به دیوار

 

  

     جای جای خانه کلاف ِسردرگم  ِجستجوست

       و مترسک ِ خفته  بربستر ِ من

                   خواب  ِ پرواز تورا می بیند

                                 دراین مزرعه سنگین تاریکی...

     برمی خیزم شاید به جستجوی تو

           وبازمی کنم تنها پنجرۀ یافته را

                      بر دیوارروبرویش

                       نقش پرنده هزارسال گریخته

                                                 دوباره

                                                  درچشمان من آشیانه می سازد.

 

 

 (۰)

 

ماه ، دست ، نیافتنی

 

ماه دست نیافتنی نهایت آسمان بود... و آسمان ابتدای بدبختی... داشتنش در خاطر نمی گنجید... و نداشتنش بر اندیشه نمی آمد... هیچ چیز کم نبود... هیچ چیز... اما گاهی اوقات باید کمی زیاد بود... کمی و فقط گاهی اوقات...

می گویند... انسان با دلخوشیهای کوچک می زید... اما با آرزوهای بزرگ می میرد... اما این نردبان  برافراشته از زمین به آسمان ، هیچ کدام نبود... فقط حقیقتی کوچک بود که  دروغی بزرگ می گفت... بر زمین بودنش پای بر اول پله نرسیدن... به نهایت آسمان راه نبردنش به آخرپله به هیچ رسیدن... و دستان خالی به جستجوی ماه گواه آن بود...

ماه دست نیافتنی اما دیگردرنهایت آسمان نبود... در میان دستان بود... و نزدیک ترین آرزوی خوش... اما هر آرزویی غمی بزرگ است و برآورده شدنش ، غمی بزرگتر... چون پس از آن آرزویی بزرگتر خواهد آمد... ماه در میان دستانش بود... و او بر نردبان لرزان در آسمان... اینباربه جستجوی دستان خویش...

 

 (۱-) 

 

برای او که هنوز شنیده می شود

 

 

     دیروز در آغوش خورشید... و سرد

     امروزدر بستر ماه... و تاریک

     وفردا ارزانی تمامی ستاره ها... و خسته....   

     آخرکجاست آن همبازی ِ کودکی های شاد ِ من

     وسرانجام...

     در کدامین روز و شب  نیامده به من بازگردانده خواهد شد

     این همبازی ِ سرد  و  تاریک  و  خستۀ  من...


 

چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۵

     مردن با بوی خوش 

 

    داشتم می مردم که آمدی...

    خیالم راحت شد...

    که آمده ای...

    اما با خودت دسته گل بزرگی آورده بودی  برای من...

    با شکوه و زیبا ، اما سنگین...  

    لبخند زدم...

    مثل همان عکس ِخودم  درون آن قاب عکس...  

    که روبرویم بود و نمی دانستم آنجا چه می کند... 

   هیچ نگفتی... 

    شاید کمی زود رسیده بودی...

    یا من کمی دیر مرده بودم... 

    دیگر هیچ نگفتم...

 

 

    

    در بی هوا روزی که...  

    

     روز خیس و روز باران ، روز چتر 
     روز یک گل توی دستم، روز بغض و روز قهر
     روز سخت و روز دلتنگ،
     درد من سرد،
     دست تو گرم،
     در نگاهم ، تو نشستی
     یه پرنده بی هوا رفت .

 

 

 

در ستایش  روزپره

 

برای لحظه ها ، مانده ها و نمانده ها

 

نه رفتنش پوچ بود و نه گم شدنش بیهوده... شب پره بود اما شب پره  نبود... که اگر بود... همچنان پای ِ رخوتش در بدایت زمین می ماند و به شوق هر کور سویی هزار ترانه می خواند... و دیگراینچنین بال حسرتش سر به نهایت ِ بی انتهای آسمان نمی گذاشت... و روز برادرش و شب دشمنش نمی گردید... پرواز پرواز است... و شب و روز نمی شناسد... ولی هر پرنده ای پرنده نیست... پرواز او نه در شب  که به روز نیز به چشم نمی آمد... اما همیشه چشم ِ او به پرواز بود و پروازش رو به آسمان و نهایت آسمانش خورشید... پروازاو نه شکوه و ابهت پرندگان شکاری را داشت و نه رهایی و لطافت بال زدن پروانه ها را... ولی درپروازش چنان اوجی بود که قاموس ِ هیچ آسمان ِ بی نهایتی سد راهش نمی گشت... و خواسته اش چنان رها بود که نه درقاب محصور و بستۀ دانسته ها می گنجید... و نه دررکاب خسته و ازنفس افتادۀ بایسته ها سر می آسود... از شب ِ هیچ برآمده ... و دل به سوسوی هیچ شب چراغی نبسته... و درنهایت تنهایی بال به سر منشا نور ِ روز گشوده بود... تا سرانجام در آغوش یگانه خورشید جاودانه گردد... شب پره از هیچ آمد و رفت و دوباره هیچ شد... هیچکس ندانست... اما شب پره دیگر شب پره نبود... سراسر پرواز بود و برای شب اش دیگر معنایی نبود... و بازهیچکس ندانست آنرا... اما همگان فهمیدند که آنروز خورشید دوباره زاده شده بود... اما ندانستند که چرا...


 

 چهارشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵

 

(۱ـ)

 

     خاطرات منتشرنشدۀ معطر 

 

 

     در این برزخ بی نام و نشان

     و این بهشت ِ بی ارتفاع ِ خاموش

     سخن از هیچ رد پای آشنایی نیست .

     سکوت ِ من اما

     هم پیمان با تمامی عطر ِ بهارهای نارنج ِ منتشرنشده ،

     دروسعت ِ سنگین این سنگ نوشته های زبان سوخته

     ناشنیده آوای آشنایی را به سوگ نشسته است .

     بگو:

     این بیگانگان با زبان ِ که سخن می گویند؟

 

(۲-)

 

     ولگردی درمیان آتش

 

 

     زیاد می خواستم شاید

     که اینچنین بر آتش سوزان

     به خاکستر نشسته ام

     اما

     توکه همیشه کم می خواستی ، بگو

     چنین کهکشان آتشینی رااز کجا به ارمغان آورده بودی...

 

 

 (۳-)

  

 

     بالای بالای آسمون یکی نشسته.
     و نگاه می کنه.
     به کی ؟ و کجا؟
     مطمئن نیستم .
     حتی به اینکه نشسته باشه ، یا نگاه کنه هم.
     بالای بالای آسمون یکی هست حتما.

درست در همان لحظه

یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۵

(۱-) 

     درست در همان لحظه

 

      نبند دو چشم  ِخسته را

     رسیده است لحظه نو گشتن ما

     بهار ِ جاودانه شو

     بخوان ترانه ای که باز

     پر شود از حضور ِ تو

     خالی سرد و ساکت ِ جادۀ تنهایی ما

 

(۰)

 

 

هر لحظه نو شدن بایدش

 

 

آن لحظه بهانه ای بیش نیست... باید از هم اکنون نو ساختن را آغاز کرد... تکرار ، آغاز ِ پایان ِ هر انسانیست...  و نباید به انتظار نو شدن نشست...  شاید آن لحظه هیچگاه نیاید... آموخته ام که به آمدن هیچ فردایی امید نیست... پس هر لحظه را فقط به خاطر همان لحظه غنیمت شمار...

 

 

   (۱)

 

   برای سال نو که می آید و مثل همیشه از ما گذر می کند 

     سخن از سنگ نبود

     شیشه ترک خورده چرا...

     لحظه ای آمده بود و رفته است

     حسرت ِ نو شدنم مانده به دل  شِکوه چرا...

 

 

 (۲) 

    " لرزیدگی "  

     و سنگ افتاد .

     دست تو لرزیده بود .

     پیش از همه اینها قلب من به پنجره خورد و شکست. 

 

 

     (۳)

 

 

 

لحظه را بچکان و این ذهن پریشان را دریا کن

 

تکرار بی تغییر این لحظه ها... پی در پی و بی وقفه... که به همه چیز می رسند ، جز به آنچه می خواهی... می آیند بی آنکه بخواهی... می مانند ، آوار می شوند ، ویران می کنند و می روند ، بی آنکه بدانی... اما آن لحظه ستودنی خود نمی آید... و آنگاه که می آید ، چنان آرام و آسوده در برت می گیرد ، که حضور گرم لحظه اش هیچگاه در تو به باور نمی نشیند... قرار بر تکرارش نیست تا به ذلت فراموشی گرفتار آید... و نیامده بی اثر گردد... اما چنان تحولی و چنین تاثری ، دستانی می خواهد برآمده تا بلندای سر و در امتداد چشم... شاید به قصد شنیدنش... و آماده چکاندن لحظه ای ، که تکرارش ، دیگر نه به چشم دیدنی باشد و نه به گوش شنیدنی... لحظه ای فشرده... لرزان... که چکانده می شود تا ذهن پریشانت را دریا سازد... آرامش...

 

برای آن روزها... و خاطره ها... نوشته بودم وقتی که از دست همه چیز و همه کس عصبانی بودم... و به انتظار آن لحظه... می گویند هر لحظه ای که توان تغییری در ما داشته باشد خدا نامیده می شود... هر لحظه ای...


 

چهارشنبه ۲۴اسفند ۱۳۸۵

 

تو با فردا می آیی... اما فردا هیچگاه نمی آید

 

 

فردا باید روز دیگری باشد... پس چشم می بندم و به آتش فراموشی می سپارم همه چیز را و همه کس را... چه رها گشته ام من و چه آزادم فردا... که فردا روز دیگری است... همه رفته اند... اینجا خالی خالیست... همه فراموش شده اند چه آسان ، و تنها تو مانده ای که جای خالی تمام نبوده ها و فراموش شده ها را پر کرده ای... چشم باز می کنم... هنوز هستی... در برابر چشمانم... اما تمام اطرافت خالیست... تو در احاطه تاریک شب هستی... و شب آرام آرام تو را در آغوش می گیرد... می اندیشم که فردایی نیست و بازاین شب است که همیشه آوار می ماند... سنگینم و غمگین... دلگیرم از خود... و از آنگونه بودنم... باز چشمانم را می بندم... آن فردا باید بیاید... وتا نیامدنش دیگر چشم نخواهم گشود... تاریکی تمام من می شود...

 


 

یکشنبه ۲۱اسفند ۱۳۸۵

او

 

   پرسید : توی دستات چی داری .
   توی جیبم دستمو مشت کردم . وتوی چشمهاش خیره شدم.
   موهام روی صورتم بازی می کرد ، باد می آمد. چشمهام سوخت اما پلک نزدم.
   مثل نگاه کردن به خورشید سخت بود ولی پلک نزدم، جلوی چشمم تار شد و من حس کردم به من لبخند زد.
   سرمو گرفتم پایین که موهامو سفت کشید. دستهام توی جیبم گره خوردند.
   دیگه چیزی نمی دیدم ولی نفسشو روی صورتم حس می کردم .
   به سختی شنیدم که گفت: ببینمشون.
   موهامو محکم تر کشید، چشمم رو که بستم یه قطره چکید ، گونهام رو خیس کرد و ماند.
   صدای پاشو شنیدم که می رفت . و سخت می رفت.
   چشمهامو باز کردم، دستهامو از جیبم بیرون کشیدم و نگاه کردم ، سرد و خالی ، و.... می لرزید.


 

یکشنبه ۲۱اسفند ۱۳۸۵

 

باید می دانستم و شاید نمی دانستی

 

حس گنگ و شاید بی دلیل یک پایان ، هنوز نیامده ، سایه شده بود با من... گفت : از ابتدا قرار بر هیچ آغازی نبود... می دانستی که ؟... گفتم قراری بر آغاز نبود... تا پایانی نباشد... حال که به پایان خویش رسیده است... گویی ندانسته آغازی داشته است... نمی دانستی نه ؟.... نگفتم و نگفتی... که هرگونه  بودنی خود ، ناخواسته آغازی است...  و هرنبودنی پایانی است نیامده برآغاز بودن دیگری... و نمی دانستیم ما هیچگاه...


 

چهارشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۵

 

هیچ چیز جای خودش نبود

 

خواب می دیدم... اما چشمام بسته نبود... جایی رو نمی دیدم... اما هیچ جایی هم تاریک نبود... پاهام روی زمین بودن... اما زمینی زیر پای من نبود... چشمامو به آسمون دوخته بودم... اما آبی اش توی چشمهای من نبود... هیچ چیز جای خودش نبود... فقط به خاطر این که هیچ چیزی جای خودش نبود...

مرده بودم... اما هیچ جسدی از من نمونده بود... زنده بودم... اما هیچ نفسی درمن نمونده بود... صدای موجای دریا همه جا رو پر کرده بود... اما دریا خشک خشک بود... کویر سراپا آتیش گرفته بود... اما خودش سرد سرد بود... هیچ چیز جای خودش نبود... فقط به خاطر این که هیچ چیزی جای خودش نبود...

داشتم پرواز می کردم... اما هیچ جا آسمون من نبود... شیطان نبودم... اما خدایی هم با من نبود... ترانه ای خوندم... اما هیچی شنیده نشد... هیچی نگفتم... اما گوش همه کر شد... هیچ چیز جای خودش نبود... فقط به خاطر این که هیچ چیزی جای خودش نبود...

 چرا هیچ چیزی جای خودش نبود... چشمامو باز کردم... و خوب خوب نیگاه کردم... دیدم که همشون سر جای خودشونن... اما این خود من بود که جای خودش نبود... فقط به خاطر این که خود من جای خودش نبود..

 

.

.